در ا تاق خوابم نشستهام. ساعت 8 را نشان میدهد. روز جمعه هست. روز هجوم دلتنگی و دلگیری. یاد پدر و مادرم افتادم. یاد روزهایی که جمعهها رو با هم سپری می کردیم. یاد مادر بزرگم می افتم که سه هفته ای از زمان فوتش میگذرد. یاد مادر بزرگم که می افتم بیشتر دلم میگیره. به گریه می افتم. دلم براش تنگ شده (مادربزرگ ها نماد با هم بودن و محبت هستند). دنیای عجیبی داریم. کاش همیشه تولد اتفاق می افتاد. سخته که یکی از اعضای خانوادهات رو که پیوند دهنده همه خانواده هست رو از دست بدی. زمانهایی که با هم هستیم قدر نمی دانیم. از تجربه های تلخ و شیرین آنها استفاده نمیکنیم. اما وقتی که دیگه پیشت نیستند دلت خیلی میگیره. من یاد مادربزرگم رو مثل گنجی در قلبم نگه میدارم. و هیچ وقت یاد و خاطره او را از دست نمیدهم. امیدوارم خدا هم با او باشد. روحش شاد و با یادش صلوات.